۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

نام فيلم: ستارخان

تنها فيلم سينمايی در مورد ستارخان می باشد. البته چندان از نظر فيلمسازی و ... جالب نيست ولی خوب اولين و آخرين فيلم در مورد ستارخان تا اين تاريخ می باشد.

اميد است بعد از اين با همت اهل فن فيلم های با ارزش تری ساخته شود....

نام فيلم: ستارخان

کارگردان: علی حاتمی

محل فیلمبرداری: طهران، بهارستان، مجلس

علی حاتمی: خب ...آماده!... سه. دو. یک... حرکت!

سربازان روسی پشت توپها قرار می گیرند و شلیک می کنند. گلوله ها به بدنه مجلس شورای ملی اصابت می کند. آزادی خواهان از پنجره های مجلس تیر می اندازند. دکور مجلس در حال فروریزی است.

علی حاتمی عینک آفتابی اش را از روی چشم بالا می زند ومی گوید: کات! همین برداشت خوب بود... زیر کلاکت یادت نره بنویس: به توپ بستن مجلس به دست لیاخوف، برداشت چهارم...

محل فیلمبرداری: منزل علی موسیو ( تبریز)، ستارخان، باقر خان، علی موسیو و حیدر عمو اوغلو مشغول صحبت اند.

علی حاتمی: حرکت!

حیدر عمو اوغلو: خبر بدی دارم! لیاخوف مجلس رو به توپ بسته... انگار ملک المتکلمین و صور اسرافیل رو کشتن. تقی زاده هم معلوم نیست کجاست. می گن رفته زیر بیرق انگلیس...

ستارخان: پس تو اونجا چی کار می کردی؟

حیدر عمو اوغلی: من که نمی تونستم جلوی توپ در آم...

ستارخان: مرگ حقه لامصب! مرگ دست خداست نه دست اون توپهای روسی. من اگه عمرم به دنیا بود که هست، جلوی اون توپهای روسی هم زنده می موندم لامصبا!

علی موسیو: ما باید بجنگیم! من به غیر از خونه ام که مال زنمه همه داراییمو می دم تا تفنگ بخریم. باید بجنگیم.

باقر خان: آقام علی، ذوالفقارش رو از رو می بست. اگه مشروطه چی هستین اسلحه هاتونو بیارین بیرون!... همه مردم ستار رو می شناسن و به مردونگی قبولش دارن. من و میر هاشم و تمام محله پشت ستار واستادیم. امیرخیز، مارالان، باغمیشه، همه جا!

ستارخان: جنگ عین آتیش قلیون منه! اگه بهش پک نزنم خاموش می شه!

( حیدر ساکت است)

علی موسیو: فقط اسلحه لازم نیست. آدمهایی لازم اند که جرات به کار بردن اسلحه را داشته باشند. ستار یکی از اونهاست...

کات!

***

محمد علی شاه در کاخ نشسته بود. اما انگار صدای گلوله ها را از تبریز می شنید. گلوله هایی که سوت می کشیدند و از بیخ گوشها می گذشتند... گلوله... گلوله... گلوله...

باقر خان نشسته بود روی یک کنده چوب، اسلحه را عمود بر زمین گذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود. تفنگچی هایش هر کدام به سویی می دویدند، فشنگ می آوردند، گلوله توپ ها را کنار توپ می چیندند و هر از چند گاهی چیزی از سالار می پرسیدند. باقر جواب می داد و دوباره با سکوت سرش را به تفنگش تکیه می داد. عاقبت مردی دوان دوان رسید و با صدای بلند داد زد: هاااای سالار! سوار های رحیم خان نزدیک اند. دارند می آیند که نیروی های خیابان و امیرخیز را از بین ببرند.

باقر خان گفت: فوری یکی را بفرست امیر خیز تا به ستار اطلاع بدهد. از کدام جانب می آیند؟

مرد گفت: اینطور که می آیند به نظرم از این جانب وارد شوند. تا نیم ساعت دیگر باید برسند.

باقر خان تفنگش را کنار گذاشت و دهنه توپ را به سمتی که تفنگچی گفت بود برگرداند. دو تفنگچی به کمکش آمدند و توپ را هل دادند و مستقر کردند. باقر خان گفت: نزدیک که شدند یک گلوله توپ مهمانشان می کنیم...

ساعتی گذشت. دیده بان از بالای بارو گرد و خاکی دید. فریاد زد: دارند می آیند! شلیک می کنند و می آیند!!

باقر خان گفت: به تیررس که رسیدند علامت بده... و به توپچی گفت: علامت که داد بزن.

چند دقیقه ای گذشت. باقر خان یک زانو را بر زمین زده بود ، دستش را روی زانو گذاشته بود و سبیلش را تاب می داد. همه منتظر بودند. دیده بان آب دهانش را قورت داد و فریاد زد: حالا!...

توپچی شلیک کرد، گرد و خاک به هوا بلند شد. باقر خان چشم هایش را ریز کرد تا چیزی ببیند. نتوانست. فریاد کشید: چی شد؟ دیده بان داد زد: اینطور که من دیدم حداقل ده نفری ازشان کشته شدند. بقیه هم دارند فرار می کنند!

باقر خان گفت: مرحبا!... به امیر خیز اطلاع بدهید... و دوباره روی زمین نشست و سرش را به تفنگ تکیه داد.

***

شب خنک تبریز، هوای پاک تابستان، خانه ای در کوی امیرخیز. اینجا منزل ستار خان است. دو نفر روی تخت نشسته اند. ستار و باقر، یکی سردار و آن یکی سالار. آتش دو قلیان در فضای تیره حیاط برق می زند.

- امروز خوب روزی بود ستار. هر چه نیرو داشت رحیمخان ما به عقب راندیم!

- بد هم نگفتی. گویا سراغ امیرخیز هم می خواستند بیان!

- بله سردار. ما نگذاشتیم. آن طور که دیده بان روی بارو دیده بود بیوک خان سردسته سوار ها بوده ولی خودش کشته نشده. رحیم خان هم که انگار قابل حساب نکرده ما رو! ... بیوک خان رو فرستاده و خودش نشسته به عیش و عشرت!

- عیب نداره باقر. حالا که فهمید چند تا کشته داده و بیوک با چه خفتی فرار کرده حساب می آد دستش.

- فکر می کنی جنگ تا کی طول بکشه سردار؟

- تا هر موقع باشه عیب نداره. تازه اول جنگه باقر. دو هفته نیست مجلسو به توپ بستن. حرفهای حیدر عمو یادت نیست؟... می خوان بساط مشروطه رو برچینند. ما نمی ذاریم باقر. نمی ذاریم! خودت و تفنگچی هاتو آماده کن برای یه جنگ طولانی! یا دوباره مشروطه رو می گیریم یا همه کشته می شیم. قول بده وسط کار کم نیاری. جا نزنی!

- قول می دم سردار! قول!

***

پیروزی ابتدایی نصیب آزادی خواهان تبریز شده بود. اما در دیگر شهر های ایران اوضاع این گونه پیش نمی رفت. در طهران و دیگر ولایات آزادی خواهی سرکوب شده بود و استبداد قاجاری حکمرانی می کرد. این اخبار در تبریز و در میان آزادی خواهان موجی از یاس و نا امیدی افکند. رحیم خان علی رقم شکست اولیه بدست باقر خان نیرو هایش را دوباره به سمت تبریز گسیل کرد. ترس و وحشت بر جان مردم افتاد و در موج سنگینی از بی امیدی اسلحه ها به زمین گذاشته شد. رحیم خان پیروزمندانه وارد شهر شد و بدون هیچ مقاومتی تبریز هم به دست استبداد محمد علی شاه افتاد. اما نه همه تبریز...

... اینجا ایران است. آن شهری که آن بالا می بینی گوشه های سمت چپ نقشه، تبریز نام دارد. اینجا شیر های دلاوری خفته اند. این بیرق های سفید که می بینی بر در خانه ها نصب شده علامت صلح است. صلح با استبداد. اما نترس. شیر های دلاور همین روزهاست که بیدار شوند و این بیرق های ننگین را از سر در خانه ها بیاندازند... این محله که می بینی اسمش امیرخیز است. توی این کوچه ستار خان منزل کرده است. شیر امیرخیز حالاست که بیدار شود...

منزل حاج مهدی کوزه کنانی، نزدیک بازار تبریز

ستارخان: این که نشد وضع لامصبا! پس غیرت کجا رفته؟ یا علی بگید و بلند شید تا این استبداد چی ها رو بریزیم بیرون. مملکت مشروطه می خواد!

علی موسیو: نهارتو بخور سردار. عجله نکن. آرام آرام!

حاج مهدی: راست می گه ستار! عجله نکن. حمایت من و همه بازاری ها پشت شماست. به خواست خدا همه این استبداد چی ها رو دور می اندازیم. زمانش دست خداست. حالا نشد یک ماه دیگه. یک سال دیگه.

ستارخان: می ترسم حاجی! می ترسم آتیش جگرم خاموش بشه!

حاضرین در بحث و جدل غرق شده بودند که ناگاه صدای شلیک گلوله ای همه را میخکوب کرد. یک نفر گفت: سقف اطاق را ببینید! نگاهها به سمت سقف اطاق رفت. گلوله ای به سقف اطاق خورده بود. نگاهها به میان جمع برگشت. حسین باغبان به تفنگ یکی از تفنگچی ها که از دهانه تفنگش دود خارج می شد اشاره کرد و گفت: چه کار کردی تفنگدار؟

تفنگچی گفت: بی اختیار زدم! دستم به ماشه نبود! نمی دانم چگونه شلیک شد!!

حاج مهدی گفت: قضا بلا بوده... رفع شده انشاء الله

ستار خان خندید و گفت: قضا بلا نبوده حاجی! نشانه خوب و فال نیک ما بوده! همین نشانه برای من کافی است. جنگ را از فردا دوباره شروع می کنم. هر که می خواهد بیاید همین جا بگوید یا علی!

فریادی در اطاق پیچید: یا علی!

جنگ دوباره آغاز شد و این بار یازده ماه به طول کشید. گاهی ستارخان پیروز بود و گاهی استبداد. رحیم خان آمد و رفت، عین الدوله والی تبریز شد و بعد هم صمد خان به او پیوست. قساوت و کشت و کشتار را به حد نهایت رسانیدند اما ستارخان پایداری می کرد. تیر ماه فرا رسید و بعد از یازده ماه جنگ طاقت فرسا، تبریز در محاصره نیروهای دولتی مقاومت می کرد. گویی دیگر نای مقابله نمانده بود. آب و آذوقه به شهر نمی رسید. دست ها از زور گرسنگی تاب آن نداشتند که ماشه تفنگ را بچکانند. ستارخان نگران اوضاع شهر بود...

ستار: بد وضعی پیش آمده باقر!

باقر: تا خدا چی بخواد سردار...

ستار: خدا اون چیزی رو می خواد که اراده ما بخواد. نیروهای روس می خوان بریزند تو شهر. به بهانه این که توی تبریز آب و غذا نیست... قرمساق ها!

باقر: صلاح دیگه به نامه نوشتن به شاهه ستار! باید بگیم که نباید پای روس و انگلیس وسط کشیده بشه...

ستار: هیهات از این شاه... هیهات!

***

سپاه روس از راه جلفا راه آذوقه را به تبریز باز کرد. نیروهای دولتی به سرکردگی صمد خان و عین الدوله از ترس جانشان هر کدام به سویی دویدند. محمدعلی شاه به پایان سلطنتش نزدیک بود. صمصام السلطنه بختیاری به شورش برخواسته و نیروهای دولتی را شکست داده و حتی اصفهان را نیز فتح کرده است. سردار اسعد نیز همراه اوست. او با فرستادن تلگرافی خبر پیروزی خویش را به ستار خان می رساند. مجاهدین گیلان نیز به پا می خیزند و برای فتح طهران پیش می روند. آنها خبر فتح قزوین را با تلگراف برای ستارخان می فرستند. در کوی امیرخیز، ستارخان توی حیاط روی تخت نشسته است و تلگراف ها را می خواند. قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد.

***

طهران فتح شد. محمد علی شاه فرار کرد و نسیم آزادی وزیدن گرفت. ستار خان و باقر خان با شکوه و جلال وارد طهران شدند. خیابان ها آذین بندی شده بود. ستار شاخه گلی در دست داشت و لبخند می زد. باقر سینه را سپر کرده بود و راه می رفت. کسی گفت: سردار! بفرمایید تا عکسی به یادگار بگیریم.

سردار و سالار هر کدام روی یک صندلی نشستند. باقر کلاهش را مرتب کرد، دستش را روی عصا گذاشت و سینه اش را جلو داد. ستار خان هم یک دست را روی زانو گذاشت و گل سرخش را با دست دیگر گرفت. عکاس باشی گفت: آماده باشید... یک، دو، سه... متشکرم آقایان!

کتابنامه:

1- تاریخ مشروطه ایران/ احمد کسروی – انتشارات امیرکبیر

2- تاریخ هجده ساله آذربایجان/ احمد کسروی – انتشارات امیرکبیر

3- دیدار هم رزم ستار خان/ نصرت ا له فتحی (آتشباک) - انتشارات گوتنبرگ

4- قیام آذربایجان و ستارخان/ اسماعیل امیرخیزی – نشر کتابفروشی تهران

5- پدرم ستارخان/ نادعلی همدانی – سازمان انتشارات اشرفی

6- فتح طهران/ دکتر عبدالحسین نوایی – انتشارات بابک

7- رهبران مشروطه/ صفایی – انتشارات جاویدان

8- مشروطه سازان/ محمد علی صفری – نشر علم

9- روزگاران ایران/ دکتر عبدالحسین زرین کوب – انتشارات سخن

هیچ نظری موجود نیست: